خستگی استارتآپی9 اردیبهشت 1403, 08:57. |
این مطلب را به اشتراک بگذارید تقریبا همه استارتآپهای شناختهشده که به سوددهی رسیدهاند در سالهای اخیر علاقهمند به حضور در بازار سرمایه هستند و برای عرضه اولیه سهام درخواست رسمی دادهاند. در بعضی موارد هیات پذیرش بورس هم با این درخواستها موافقت کرده، اما بهدلیل مخالفت نهادهای دیگر، تا امروز غیر از یک مورد (تپسی) این فرآیند به سرانجام نرسیده است. گفته میشود علت این مخالفت، ترکیب سهامداری این استارتآپهاست. ظاهرا برخی دستگاههای ناظر ملاحظاتی درباره برخی از سهامداران خصوصی این شرکتها دارند و تا زمانی که آنها سهامدار باشند، موافق عرضه سهام در بورس نیستند. تپسی هم زمانی مجاز به عرضه سهام در بورس شد که ابتدا بخش قابل توجهی از سهام خود را به برخی شرکتهای خصولتی واگذار کرد. حق طبیعی صاحبان این استارتآپهاست که نخواهند سهام خود را کمتر از ارزش واقعی بفروشند و جایی هم بهتر از بازار سرمایه برای کشف ارزش واقعی یک شرکت وجود ندارد؛ اما وقتی این راه بسته است چارهای جز چانهزنی پشت درهای بسته و در فضای غیرشفاف باقی نمیماند. در چنین شرایطی آن طرف که توان فشار رسمی و غیررسمی دارد قدرت چانهزنی بیشتری هم دارد. نباید فراموش کرد که گزینهها برای چنین معاملاتی هم زیاد نیستند. برآورد میشود ارزش دیجیکالا بین بین ۳۰ تا ۴۰هزار میلیارد تومان باشد و گفته میشود حدود ۷۰درصد سهام این شرکت روی میز مذاکره است. واضح است که در شرایط امروز اقتصاد ایران، شرکتهای بسیار معدودی توان پرداخت چنین اعدادی را دارند که آنها هم عمدتا خصولتی هستند. همه اینها باعث میشود توان چانهزنی بنیانگذاران استارتآپها باز هم کمتر شود و عملا چارهای جز چنین معاملاتی نداشته باشند. در همین مثال دیجیکالا، ظاهرا سهامداران فعلی پذیرفتهاند تخفیف قابل توجهی به خریداران بالقوه بدهند. اگر سهام دیجیکالا در بورس عرضه شده بود و قیمت آن مشخص بود یا اینکه خریداران متنوعی (داخلی یا خارجی) امکان مذاکره با دیجیکالا را داشتند، چرا باید سهامداران فعلی تن به تخفیف میدادند؟ شاید بپرسید اساسا چرا صاحبان استارتآپهای بزرگ میخواهند سهامشان را بفروشند؟ چرا همین وضعیت فعلی را ادامه نمیدهند و از مدیریت کسبوکار بزرگ و موفقی که دارند لذت نمیبرند؟ سوال درستی است که دو پاسخ اصلی دارد. پاسخ اول به شرایط ایران برمیگردد. واقعیت آن است که استارتآپها میهمان ناخوانده اقتصاد کشور هستند و حاکمیت هنوز نتوانسته با این شرکتها کنار بیاید و به آنها اعتماد کند؛ ضمنا ابزارهای متعارفی را که برای کنترل کسبوکارهای دیگر دارد، خیلی نمیتواند در کنترل این کسبوکارها بهکار بگیرد؛ چون نه مجوزهای انحصاری دارند که بشود به لغو مجوز تهدیدشان کرد و نه وام بانکی میگیرند که بتوان بهعنوان بدهکار بانکی آنها را محاکمه کرد و نه ساختمان و ماشینآلات زیادی دارند که بتوان با انواع مجوزهای شهرداری، محیط زیست، گمرک و... مانع رشدشان شد. تنها راهی که میماند خسته کردن آنهاست. به دلایل مختلف اکثر بوروکراتهای دولتی از این جوانهایی که غفلتا به جایی رسیده و کسبوکاری ساختهاند هیچ خوششان نمیآید. البته هستند مدیران و سیاستگذارانی که اراده حمایت و نیت همراهی دارند؛ ولی اینها در اقلیت محض قرار دارند و از پس آن اکثریت برنمیآیند. بهویژه در رده مدیران میانی به وضوح میشود این حس منفی را دریافت کرد. بیاغراق روزی نیست که از یک گوشه دولت کسی نامهای نزند و چیزی نخواهد یا بابت چیزی تهدید نکند یا برای چیزی محدودیت نتراشد. از سوی دیگر مدام کمپینهای رسانهای از داخل و خارج علیه این استارتآپها فعال میشود. کمپینهایی که عمدتا مبتنی بر اطلاعات اشتباه یا برداشتهای ناصحیح است. دستگاههای دولتی هم معمولا یا بانی این کمپینها هستند یا با آنها همراهی میکنند. فقط اینها نیست. این جوانها را مدام این طرف و آن طرف مورد بازخواست قرار میدهند. اگر این محدودیتها و فشارها مانع رشد کسبوکار نمیشد باز حرفی نبود؛ اما انبوه مجوزها و کنترلها همراه با دخالتهای قیمتی باعث شده است که بسیاری از اقدامات توسعهای یا مجاز نباشد یا صرف نداشته باشد؛ ضمن اینکه خیلی از توسعهها نیازمند جذب سرمایه است، ولی مسیر تامین مالی از بازار سرمایه یا وام گرفتن از بانکها مسدود است، سرمایهگذار خارجی هم که در ایران وجود ندارد. کار به جایی رسیده که بسیاری از استارتآپهای بزرگ حتی برای تامین سرمایه در گردش هم دچار مشکل هستند. ادارات مالیاتی و تامین اجتماعی هم که معرف حضور هستند. البته حتما میشود استارتآپهای کوچکتری که عمدتا سهامدار خصولتی دارند، پیدا کرد که از برخی حمایتهای دولتی بهرهمند شدهاند. حالا به همه مشکلات بالا محدودیتهای ناشی از تحریم و شرایط اجتماعی و فرهنگی را هم اضافه کنید که باعث از دست دادن نیروهای باکیفیت هم شده است. استارتآپهای موفق ایرانی به جای آنکه تلاش کنند بازارهای منطقه را بگیرند و به اولین یونیکورنهای خاورمیانه بدل شوند، شاهد مهاجرت نیروهای خود به استارتآپهای کوچک و متوسط منطقه یا اروپا هستند. به گمان من اگر تحریمها رفع میشد و شرایط کشور مشابه سالهای ۹۴ تا ۹۶ باقی میماند، ما امروز در ایران حداقل ۸یونیکورن داشتیم که همگی فراتر از ایران فعالیت میکردند. اما همه این امیدها هم برباد رفت. وقتی همه این شرایط را کنار هم میگذاریم چیزی جز خستگی و ناامیدی برای بنیانگذاران استارتآپها باقی میماند؟ توجه داشته باشید بسیاری از بنیانگذاران استارتآپها میلیاردرهای بیپول هستند. یعنی روی کاغذ صاحب سهام شرکتهای چندصد یا چندهزار میلیاردی هستند، ولی در عمل توان مالی محدودی دارند. به جز برخی استثناها اغلب این استارتآپها سود چندانی توزیع نمیکنند؛ چون ناچارند از محل سود فعالیتهای توسعهای خود را تامین کنند. جوانی را میبینیم که احتمالا الان در دهه چهارم عمرش است و در دهه سوم عمرش با هزار امید استارتآپی راه انداخته و حالا فشارها مستاصلش کرده و به آنچه تصور میکرده هم نرسیده است و توان بزرگتر کردن استارتآپش را هم ندارد. چنین کسی را جز «خسته» چه میتوان نامید؟ اما این سوال که چرا صاحبان فعلی استارتآپهای بزرگ میخواهند سهامشان را بفروشند پاسخ دومی هم دارد که به شخصیت و روحیه بنیانگذاران استارتآپها برمیگردد. تقریبا همه استارتآپهای موفق دنیا توسط جوانهایی تاسیس شدهاند که زمانی میخواستهاند تجربههای جدیدی داشته باشند و از این ماجراجویی و ریسکپذیری لذت میبردهاند. آنها عموما از تکرار و یکنواختی کارها گریزان هستند و دوست ندارند گرفتار بوروکراسی سازمانهای بزرگ و کند و لخت بشوند. اساسا همین روحیه آنها را به سمت کارآفرینی نوآورانه سوق داده است. طبیعی است این افراد وقتی استارتآپ خودشان بزرگ میشود و ویژگیهایی شبیه کسبوکارهای بزرگ و جاافتاده پیدا میکند، دیگر آن انگیزه سابق را نداشته باشند. در دنیا معمولا دو راه پیش روی چنین افرادی است. راه اول این است که سهام خود را در استارتآپ موفقی که دارند بفروشند و با پولی که به دست آوردهاند سراغ تجربههای جدید بروند. مثلا ایلان ماسک در سال۱۹۹۵ استارتآپی به اسم ZIP۲ تاسیس کرد که ۵سال بعد آن را به قیمت ۳۰۰میلیون دلار به شرکت کامپک فروخت. او با پولی که بهدست آورد همراه با چند نفر دیگر PayPal را تاسیس کردند و این را هم چند سال بعد به ارزش ۱.۵میلیارد دلار به ebay فروختند. ایلان ماسک با سهمش از این پول، تسلا و استارلینک و چند استارتآپ دیگر را تاسیس کرد. این کارآفرینی سریالی چیزی است که در استارتآپها زیاد دیده میشود. مسیر دوم شبیه کاری است که بنیانگذاران گوگل انجام دادند. آنها از شرکت خودشان خارج نشدند؛ اما تصمیم گرفتند مدیریت شرکت را به یک مدیرعامل حرفهای واگذار کنند و خودشان از محل سودی که استارتآپ اول ایجاد کرده است به سرمایهگذاری و حمایت از استارتآپهای دیگر بپردازند. تاسیس شرکت سرمایهگذاری Google Venture که یکی از بزرگترین VCهای جهان است، نتیجه همین تصمیم بود. بنیانگذاران آمازون و مایکروسافت و فیسبوک هم کموبیش همین مسیر را رفتهاند. در این الگو استارتآپ اول سود خوبی ایجاد میکند که به بنیانگذارانش امکان میدهد بدون درگیر شدن در مدیریت روزمره شرکت، وقت خود را صرف تجربههای جدید کنند. به همین دلیل نفس این ماجرا که بنیانگذاران استارتآپها از شرکت خود خارج شوند و استارتآپهای جدید راه بیندازند نه تنها عجیب نیست، بلکه یکی از عادیترین اتفاقاتی است که در فضای استارتآپی جهان دیده میشود؛ اما در ایران که چنین تجربههایی وجود ندارد و شرایط مساعد ایجاد کسبوکارهای جدید نیست، چنین تصمیمی عجیب به نظر میرسد. اگر شما جای بنیانگذاران یک استارتآپ موفق و بزرگ بودید، اما میدیدید موفقیت شما وبال گردنتان شده، محدودیتها و فشارها شما را خسته و ناامید کرده، گرفتار روزمرگی شرکت جاافتادهای شدهاید که در اندازههای فعلی خود گیر کرده، نه راهی برای تجربههای جدید دارید و نه مسیری برای ورود به بازارهای نو، راه عرضه در بورس را هم بر شما بستهاند و سقف رشد برایتان گذاشتهاند، چه میکردید؟ به اولین و شاید تنها پیشنهاد معقولی که روی میز گذاشته میشد، پاسخ مثبت نمیدادید؟
بازگشت | |